در قند هندوانه، ريچارد براتيگان
شیرین میگوید آدمها دو دستهاند: یا «در قند هندوانه»ی براتیگان را نمیفهمند و از آن خوششان نمیآید. یا آنرا نمیفهمند و از آن خوششان میآید! شاید هم من هیچ چیز نفهمیدهام از این کتاب ولی واقعا لذت بخش بود خواندنش. حتی برای بار دوم.
کتاب با نوعی بلاهت آغاز میشود. راوی نویسندهای است در حال نوشتن کتاب، کتابی روزمره و شاید هم همین کتاب. کتابی که در واقع دفتر خاطرات است. و این راوی با نوعی خوش باوری به خیر و خوبی مطلق و زندگی عالی که در قند هندوانه میگذرد شروع میکند به بازگو کردن داستان. راوی کسی است که داستان مینویسد چون از مجسمهسازی و کارهای دیگر خوشش نمیآید. راوی بیست و چهارمین کتابی را مینویسد که در طی این 171 سال نوشته شده است. راوی از همان اولش دوست نداشتنی است. از همان اول تقسیم بندیهایش به دل نمینشیند. این اوست که خط کشیها را تحمیل میکند. خوب ها و بدها را از هم جدا میکند و جهان را به دو نیمه تقسیم میکند:
کارگاه هندوانه و کارگاه فراموش شده
داستان در جهانی میگذرد گرفتار فراموش شدگی. در تنها جزیرهای که فراموش نشده، در میان تنها اشیای محدودی که فراموش نشدهاند و در میان ترس و نفرت دائمی از تمام اشیاء و مکانهای فراموش شده. در مدینهی فاضلهی غیر قابل درکی به نام iDEATH (حتی نامش هم غیر قابل درک است!). در جایی که آگاهی که بیابی از آنجا بیرونت میکنند و به میان اشیاء فراموش شده میفرستند و فراموشت میکنند. یا در واقع خودت دیگر نمیتوانی آنجا را تحمل کنی و میروی.
داستان inBOIL را دارد. مرتدی که iDEATH را میگذارد و میرود در کارگاه فراموش شده زندگی میکند. کسی که با بیرون رفتن از قند هندوانه حقایق را میبابد و iDEATH واقعی را میبیند.
و داستان مارگریت را دارد. متفاوت، علاقهمند به ناشناختهها و فراموش شدهها، غیر قابل درک، غیر قابل بخشش و در نتیجه غیر قابل دوست داشتن! مارگریتی که اگر همهی پلهای دنیا را به هم بچسبانند، باز هنگام رد شدن از آنها از روی یک تخته لق شده خاص عبور میکند. تختهای که راوی هر چقدر هم بگردد نمیتواند آن را پیدا کند. و به خاطر خدا چه تعبیری از این زیباتر وجود دارد؟ در دنیایی که تشکیل شده از پلها و رودخانهها، مارگریت طریقهی عبور خودش را دارد. راه مخصوص خودش را دارد. علامت مشخصهی خودش را دارد. مارگریت خیلی دوست داشتنی است!
در داستان، سه دسته داریم، ساکنان iDEATH، دارو دستهی inBOIL و مارگریت. تکلیف دو گروه اول مشخص است. راهشان جداست و عاقبتشان به خیر. حداقل خودشان راضی هستند. ولی مارگریت نه، در میانهی راه است، بلا تکلیف است. در iDEATH غذا میخورد و میخوابد و در کارگاه فراموش شده میگردد. انگار تنها اوست که قربانی کل این ماجراها میشود. او به جستجوی اشیاء فراموش شده میرود. و اگر جستجو به دنبال اشیاء فراموش شده، اشیایی که هیچ کس یادش نمیآید به چه درد میخورند، نمیتواند شما را به هیجان بیاورد و به این کتاب علاقهمند کند هیچ چیز دیگری هم نمیتواند.
من صبح کلی زحمت کشیدم خودمو کنترل کردم که دست از کامنت گذاشتن بردارم!:دییی..باز اومدی نظر منو خواستی... راستی صید قزلآلا رو خوندی؟ من ده صفحه مونده بود تمومش کنم که ولش کردم. ولی اصلن چه فرقی میکنه! میشد ده صفحه از وسط خوند، ده صفحه از اول و بازم فرقی نمیکرد!!!:دییی و کلن موافقم که یه مزخرف به معنای واقعی کلمه بود! حالا نویسندهاش هر کی می خواد باشه! خب اما در قند هندوانه....من اگه ندونم که چیزی به اسم پست مدرن وجود داره و این متن هم پست مدرن محسوب میشه، میگم که بله، اینم یه جور فانتزیه..یه جور فانتزیه عجیب غریب با قوانین خودش. قوانینی که جادویی نیستن و در عین حال با دنیای رئال هم فاصله دارن..به هر حال خود محیط فانتزیه دیگه... حتا اگه هیچ عنصر فانتزی هم نداشته باشه، فضا و آدما و شرایط فانتزی هستند...
هوم...راستش میشه اینجوری هم تعبیر کرد دیگه! خوبی این متنها اینه که تو میتونی بگی برداشت من اینه و کسی هم نمیتونه بهت بگه اشتباهه! چون این یعنی پستمدرن!!!:دییی..نمیدونم ولی حتمن باید یکی ربطی به مرگ داشته باشه، به ه رحال بیخودی که یک کلمه با این معنای صریح رو انتخاب نکرده..ولی اینکه ربطش چی بوده براتیگان داند و خدا! من میگم بیا این تفاسیرمون رو جمع کنیم و اون تفسیر در قند هندوانه رو بنویسیم!!موافقی؟
سارا پا شو بیا اینجا ! اینجا هستم !
اشتباه شد ! اینجا
سلام بعد از غيبت کبری دوباره تشريف اوردين! بايد کتابی جالب باشه امکان داره که بگين که مال چه انتشاراتی هست؟ حتما می خونم من عاشق متفاوت بودنم مثل مارگريت! در پناه هو
ما فعلا در مملکت شما بسر می بريم. فرصت خواندن نيست. روی آرامش ديدم. حتما.
اينکه گفتی اگر ... نمی تواند شما را به هيجان بياورد... پس هيچ چيز ديگر هم نمی تواند. گرفتار نوعی دگماتيسم شدی. البته ناخواسته بوده و من فکر می کنم او لحظه به بار معنای لغات مورد استفادت زياد فکر نکردی اما داستان به نظرم جالب رسيد هميشه از داستان های سمبوليستی خوشم ميومده بخصوص اينکه شرايط امثال من چيزی شبيه به شرايط مارگريس است از اين جا مونده از اونجا رونده. وضعيت آدمای که معلق اند. ما هنوز در آتش طب این تعليق می سوزيم.
سلام. ممنونم از شما.
راستي، ترحمه هم میکنی؟
من از کتاب خوشم آمد و تنها شخصيتی که در کتاب برايش دل سوزاندم مارگريت بود. تنها کسی که واقعا نمی شد به قول شما جز دسته اول يا دوم گذاشت او خودش دسته سوم بود و تنها.